معرفي جذاب ترين داستان هاي کودکانه انگليسي (stories for kids)

جمعه 15 دی 1402
3:50
دیدارِ عاشقانه

معرفي جذاب ترين داستان هاي کودکانه انگليسي (stories for kids)

i68933_10.jpg

در اين مقاله ? داستان کودکانه انگليسي جذاب را به همراه آدرس سايت آن‌ها به شما معرفي خواهيم کرد. با ما همراه باشيد

خلاصه داستان لارا، کفشدوزک زرد

The lara the yellow ladybird Story for kids

روزي روزگاري، کفشدوزک کوچکي به نام لارا با پدر و مادرش در جنگلي زندگي مي‌کرد. لارا بسيار زيبا بود، اما با بقيه کفشدوزک‌ها متفاوت بود، زيرا بال‌هايش به جاي قرمز، زرد بود. لارا از بال‌هاي زرد خود بسيار خوشحال بود، اما وقتي ديد که همه کفشدوزک‌هاي ديگر بال‌هاي قرمز دارند، شروع به احساس غم کرد.

او آرزو مي‌کرد بال‌هايش هم قرمز باشد، بنابراين از مادرش خواست آنها را رنگ کند. مادر لارا بال‌هايش را قرمز رنگ کرد و لارا بسيار خوشحال شد.

اما وقتي لارا به مدرسه رفت، هيچ‌کدام از کفشدوزک‌هاي ديگر او را نشناختند و او احساس تنهايي کرد. او متوجه شد که بال‌هاي زرد او بود که او را منحصربه‌فرد و خاص مي‌کرد، و از اينکه آنها را تغيير داده بود متاسف بود. آن روز بعد از مدرسه، لارا بال‌هايش را شست تا رنگ قرمز از بين برود و دوباره زرد شوند.

روز بعد، همه کفشدوزک‌هاي ديگر از ديدن لارا خوشحال شدند و او ديگر احساس تنهايي نکرد. او ياد گرفت که مهم است از آنچه هستي به خودت افتخار کني و تلاش نکني شبيه همه ديگران باشي.

پيام داستان

اين داستان پيام مهمي دارد: مهم است که از آنچه هستي به خودت افتخار کني و تلاش نکني شبيه همه ديگران باشي. همه ما منحصربه‌فرد هستيم و تفاوت‌هاي ما ما را خاص مي‌کند.

داستان The lara the yellow ladybird را در اين لينک زير مشاهده کنيد.

خلاصه داستان اردک زشت

The ugly duckling story for kids

روزي روزگاري، يک اردک زشت در مزرعه اي زندگي مي کرد. او با ديگر اردک ها فرق داشت و به دليل جثه بزرگ و رنگ خاکستري اش مورد تمسخر همه قرار مي گرفت. اردک زشت از اين همه تحقير خسته شده بود و به دنبال جايي امن براي زندگي مي گشت. او به جنگل رفت و در کنار يک مرداب با غازهاي وحشي زندگي کرد.

زمستان سختي گذشت و اردک زشت به سختي زنده ماند. او در بهار به باغي با يک حوض بزرگ پرواز کرد و با ديدن پرندگان سفيدي که به آرامي روي آب شناور بودند، شگفت زده شد. او خود را در آب رها کرد و متوجه شد که تبديل به يک قوي زيبا شده است.

دو کودک که از ديدن قوي زيبا شگفت زده شده بودند، فرياد زدند: "واي، يک قوي ديگر! اين يکي از همه زيباتر است!" اردک زشت که ديگر احساس تنهايي نمي کرد، با قلبي پر از عشق به ديگر قوي ها زندگي کرد. او هرگز فکر نمي کرد که در نهايت تبديل به يک قوي زيبا شود.

داستان The ugly duckling را در اين لينک زير مشاهده کنيد.

داستان کودکانه سفيد برفي و ? کوتوله

Snow white and the seven dwarfs Story for kids

سفيد برفي دختري زيبا بود که نامادري بدجنسي داشت. نامادري از زيبايي سفيد برفي حسادت مي کرد و مي خواست او را بکشد.

نامادري دو بار تلاش کرد تا سفيد برفي را بکشد، اما هر بار کوتوله هايي که با سفيد برفي زندگي مي کردند او را نجات دادند.

در نهايت، نامادري يک سيب سمي به سفيد برفي داد. سفيد برفي سيب را خورد و بيهوش شد.

کوتوله ها سفيد برفي را در تابوت گذاشتند و او را در جنگل گذاشتند.

شاهزاده اي از آنجا گذشت و عاشق سفيد برفي شد. او سيب را از دهان سفيد برفي بيرون کشيد و او بيدار شد.

شاهزاده و سفيد برفي ازدواج کردند و خوشبخت زندگي کردند.

داستان Snow white and the seven dwarfs را در اين لينک زير مشاهده کنيد.

داستان کودکانه موچه‌ها و ملخ

The ants and the grasshopper Story fo kids

روزي روزگاري، در فصل بهار، مورچه ها و ملخ، دو دوست صميمي، در کنار يکديگر زندگي مي کردند. مورچه ها در فصل بهار سخت کار مي کردند تا براي زمستان غذا ذخيره کنند. آنها دانه هاي سنگين را جابجا مي کردند و در انبار مي گذاشتند.

اما ملخ، تنبل و شاد، زير نور خورشيد، ميان گل هاي زيبا و سبزه، بر شاخه هاي درختان تکيه داده و آهنگ هاي بهاري مي خواند. او به خودش گفت:

اين همان زندگي اي است که من دوست دارم. من هميشه مي خواهم آواز بخوانم و بازي کنم. چه کسي در اين هوا دلپذير کار مي کند؟

هر روز، مورچه ها غذا جمع مي کردند و آنها را در خانه خود، که در تنه يک درخت کوچک قرار داشت، ذخيره مي کردند. آنها معمولاً براي غذاي خود دانه ها و ميوه ها جمع مي کردند و معمولاً چوب را ذخيره مي کردند تا در زمستان آتش روشن کنند.

اما ملخ تنبل زير نور خورشيد مي خوابيد و از هواي ملايم و زيبا استفاده مي کرد و آهنگ هاي دلپذير مي خواند. او به حرف هاي مورچه ها گوش نمي داد و فقط به فکر تفريح و خوشگذراني بود.

فصل برداشت فرا رسيد. مورچه ها سخت کار مي کردند تا براي زمستان غذاي کافي ذخيره کنند. آنها از ساقه هاي علف نردبان مي ساختند و از آن براي بالا رفتن از ساقه هاي گندم و جمع کردن دانه هاي گندم استفاده مي کردند.

ملخ نيز نزديک آنها نشست و آهنگ هاي جديدي خواند و گفت:

چه کسي مي تواند مثل من آواز بخواند؟ صداي من چقدر زيباست؟

فصل پاييز با هواي سرد و باران هاي شديد رسيد. مورچه ها هنوز در حال کار بودند، اما ملخ ديگر حوصله کار کردن نداشت. او زير برگ هاي درختان پنهان شد تا از باران در امان بماند.

سپس زمستان آمد و برف باريد. ملخ غذا براي خوردن پيدا نکرد. او در آن هواي سرد بسيار گرسنه بود و حال و حوصله آواز خواندن نداشت.

او به خودش گفت:

من بايد به خانه مورچه ها بروم و از آنها کمک بگيرم. آنها غذا و آتش دارند.

نتيجه

تنبلي و بيکاري در هر زمان و مکاني نتيجه اي جز شکست و نااميدي ندارد. اگر مي خواهيد موفق باشيد، بايد سخت کار کنيد و از فرصت ها استفاده کنيد.

داستان The ants and the grasshopper را در اين لينک زير مشاهده کنيد.


[ بازدید : 62 ] [ امتیاز : 1 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به دیدارِ عاشقانه است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]